پنجشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۱
خوب من برگشتم. بعد از مدتی دوری. بايد خودم را به حسين آقا معرفی کنم. ولی قبل از اون بايد يک کمی تدارک ببينم. مثل کسی که خونه شو برای مهمون آماده می کنه. گرچه من زائرم و خانه به دوش.
من هم همينجوری سرم رو انداختم پايين به قول خاتون مثل شتر، مطلب نوشتم. نه گفتم کيم، نه معرفی چيزی. فعلا همينجوری ما رو قبول کنين تا وقتی که روم باز شد، در مورد خودم هم بنويسم.
امروز توی تاکسی يک اتفاق جالبی افتاد. من که سوار تاکسی شدم، يک خانم و آقای جوون عقب نشسته بودن (کور خوندين، هيچ ربطی به هم نداشتن اين دو نفر!). من نشستم صندلی جلو. آقا جوونه ظاهرا دفتر نتی، چيزی دستش بود. يک آقای مسنی اومد نشست صندلی عقب. حالا اين آقاهه اومده نيومده گير داده به پسره که آخه سه تار هم سازه؟! آخرش که معلوم شد پسره قانون می زنه. ولی از اينجا يک بحثی درگرفت در مورد اينکه پيرها چقدر به جوونها گير می دن، اکثريت هم تو تاکسی جوون. بعد از مدتها دلمون خنک شد. راننده چيز خوبی می گفت. می گفت آخه ما هرچی می کشيم از دست شماست تازه حرف هم می زنین؟ اين نسل رو آخه شما تربيت کردين.
از اخلاقهای بد اين هموطنان مسن ما يکی هم اينه. اينکه همش می خوان بگن زمان ما اينطور بود و اونطور بود و الان شما جوونها خيلی ضعيفتر از ما هستيد و اين حرفها. مثلا يک چيزی که خيلی در موردش حرف ميزنن اينه که چرا جوونها دو قدم راه رو سوار تاکسی می شن. همينجوری شروع می کنن به توبيخ طرف. اصلا نمی گن شايد اين جوون عجله داره. شايد يک کم، فقط يک کم، ناخوشه یا به هر حال يک دليل داره برا خودش ديگه.