شنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۱

يه روزی تو دوران دانشجويی، بچه ها يه اردوی تفريحی گذاشته بودن برای بازديد از کاخ شمس حوالی کرج؛ بچه ها با اتوبوس رفتن و قرار شد که من با سروش تو ماشينش يه سری وسايل ببريم. اينجوری شد که موقع رفتن و برگشتن همسفر شديم. توی راه سه چهار دفعه نوار يادگار دوست شهرام ناظری رو گوش کرديم. اين قدر اون رفت و برگشت از کرج بهم حال داد که هنوز يادم مونده. توی مسير صحبت کشيد به همين نواری که گوش می داديم. سروش يه حرف جالبی زد؛ گفت بايد به مشترکات چسبيد. من و اون خيلی با هم فرق داريم، ولی يه چيزايی هست که هردومون دوست داريم. يکی از همين چيزا يکی از بهترين خاطره های دوران دانشجوييم رو برام ساخت.
در حاشيه اون سفر يه اتفاق جالبی افتاد. گلاب به روتون ما رفتيم دست به آب؛ بعد از انجام عمليات زيپ رو کشيديم بالا ولی ای دل غافل که گيره زيپ بالا اومد ولی زيپ بسته نشد. خلاصه به هر ضرب و زوری بود يه جوری خودمو جمع و جور کردم. ولی بنده خدا سروش مجبور شد منو تا در خونه برسونه که با اون وضع رسوايی به بار نياد! که بتونم الآن اينجا آبروی خودمو ببرم.
برای يک دوست بسيار عزيز...
وقتی که داری از دست می ری، وقتی که می خوای تمام پلهای پشت سرتو خراب کنی، وقتی که هيچ کس اصلا متوجه نمی شه که تو ديگه سر جات نيستی، اگه برگردی و ببينی يکی در سکوت ايستاده و جهت حرکتت رو با نگرانی نگاه می کنه و منتظره که برگردی، بعيده که قلب داشته باشی و با شوق برنگردی طرفش...
متشکرم...
چند روزيه توی اين فکرم که کمتر اينجا بنويسم و يه وبلاگ ديگه برای خودم درست کنم بدون شمارنده و نظرخواهی. اين وبلاگم هم اول نه شمارنده داشت و نه نظرخواهی. اين آرش نصفه نيمه، که خدا ايشالا دوبرابرش کنه، ما رو انداخت توی اين دام و بعدشم ديديد که خودش چه کار کرد. از طرف ديگه بدم هم نمياد يه وبلاگ خارجکی هم راه بندازم. بدم نمياد نظر شما رو هم بدونم.

چهارشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۱

منم دشنام پست آفرينش، نغمه ناجور...
پر کن پياله را،
کاين آب آتشين،
ديری است ره به حال خرابم نمی برد!
***
اين جامها که در پی هم می شود تهی،
دريای آتش است که ريزم به کام خويش؛
گرداب می ربايد و آبم نمی برد!
***
من با سمند سرکش و جادويی شراب،
تا بيکران عالم پندار رفته ام؛
تا دشت پر ستاره انديشه های گرم؛
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی؛
تا کوچه باغ خاطره های گريزپا؛
تا شهر يادها...
ديگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمی برد!
***
هان ای عقاب عشق!
از اوج قله های مه آلود دوردست،
پرواز کن به دشت غم انگيز عمر من؛
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد...
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد!
***
در راه زندگی،
با اينهمه تلاش و تمنا و تشنگی،
با اينکه ناله می کشم از دل که: آب...آب...
ديگر فريب هم به سرابم نمی برد!
***
پر کن پياله را...

سه‌شنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۱

ياد دوران دانشجويی خودم افتادم. ياد رنو 5 علی که بعد از دانشگاه سوارش می شديم. گاهی هم سر از دربند در می آورديم. امير و کاوه و سروش عقب می نشستن. منم حسين بيچاره رو مجبور می کردم همراه من جلو بشينه، بعد می فرستادمش وسط. تصور کنين با توجه به محل قرار گرفتن دنده رنو چه جوری می شد. علی که می زد دنده دو از حسين می پرسيديم دنده کجاست؟ اونم می گفت جاش خوبه. بعد رانندگی علی که نيم متری ماشين جلويی ترمز می زد اونم با سرعت پنجاه شصت! نوار گوش می داديم؛ حرف می زديم. بعد دربند؛ کباب و پياز و دوغ. بعد از غذا قليون کشيدن امير ديدن داشت. دود رو مثل ابر می داد بيرون. بعضی روزا همچين خوش داشتم که فقط تا يه جايی باهاشون همراه باشم. اونا می رفتن سمت خونه هاشون؛ منم باهاشون می رفتم. بعد با تاکسی همه اون راهو بر می گشتم. توی راه همش اون لحظه های خوش رو مزه مزه می کردم. دلم بدجور هوای دربند کرده. کسی پايه هست؟
بچه های علم و صنعت هم شاهکار کردن ها! فقط اميدوارم آخرش براشون بد تموم نشه.

دوشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۱

به ايستگاه آخر نزديک می شويد.
صحنه اول)
چند روز پيش داشتم با آژانس برمی گشتم خونه. طبق معمول ترافيک بود و شلوغی. يه جا يه ماشين پليس داشت رد می شد و هی از بلندگو می گفت: "حرکت کن. برو جلو." و از اين جور حرفا. راننده آژانس يه دفعه خندش گرفت. می گفت خوب اگه راه داشتن می رفتن ديگه؛ انگار همه منتظر فرمان اين آقان.

صحنه دوم)
اين روزها درگير پروژه ای هستم که خيلی از زمانش گذشته و به مشکل خورده. رئيسم ديروز اومده بعد از کلی حرف که من براش زدم، آخرش می گه: "من نمی دونم! فقط يه کاری کنين که زودتر تموم شه."

شب به اتفاقات روز که فکر می کردم ديدم عجب شباهتی بين اين رفتار رئيس من و پليس اون روزی وجود داره. کار پليس راهنمايی توی شهر يه جور مديريته: استفاده از منابع موجود (سطح خيابون، تقاطعها، علائم راهنمايی، ماشينها و خلاصه هر چيزی که توی خيابون هست) برای رسيدن به بالاترين ميزان بهره وری (حرکت روان ماشينها توی خيابون). کار رئيس من هم البته معلومه که مديريته (رئيسه ديگه). و خوب ظاهرا توی اين مملکت گل و بلبل به هر کی می گن مديريت فوری ياد دستور دادن می افته.