چهارشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۱

احساس می کنم ديگه زيادی دارم توی وبلاگم شعر می نويسم؛ ولی چه کار کنم؟ مياد ديگه. حالا فعلا اينو داشته باشيد تا ببينم اين فوران شعری کی تموم می شه؟!

من شعر برای دل خود می گويم
مرهم به دل زخمی خود می جويم
از جمله گلان سر بر آورده ز خاک
من آن گل خوش رايحه ام می بويم

دوشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۱

دوست عزيزم گل کاغذی، توی مطلب اخير خودش يه شعر از فريدون مشيری نوشته و گفته می خواد يه جوابی براش پيدا کنه. من هم تصميم گرفتم که ذوق آزمايی کنم و يه جواب منظوم به اون شعر بدم. حاصل شد اين شعری که می نويسم که گرچه چندان خوب نتونستم توش جواب فريدون مشيری رو بدم، اونقدر هم شعر بدی نشده.

سر برآورده يکی غنچه ز خاک
نرم و نازک شاخه اش او سبز و پاک
هر شبی از خاک تيره می خورد
هم به روز از مهر عالم پرورد
هم ز تيره هم ز روشن می خورد
سوی انجامش همی ره بسپرد
عاقبت آن غنچه يک گل آورد
بوالعجب چيزی که از گِل آورد
خاک تيره در نهادش شد به ناز
صدهزاران رنگ و بوی دلنواز
چون که آن گل در رسد اندر کمال
شهره عالم شود او در جمال
دستی از غيب آيد و او را برد
يا که بعد از مدتی می پژمرد
در مثل ای جان جانان تو گلی
همچو گل پرورده آب و گلی
بر گل عمری بگذرد تا گل شود
لايق آواز يک بلبل شود
بر تو هم بايد که عمری بگذرد
روح و جانت همچو گل ره بسپرد
تيرگی خاک را هم غم بدان
تا نباشد خاک کی رويد رزان
روشنی از مهر يارانت بگير
توشه ره را ز ايمانت بگير
چون که چون گل در رسی اندر کمال
شهره عالم شوی اندر جمال
دستی از غيب آيد و تو می روی
يا که بعد از مدتی می پژمری
تا نگردی کامل و خوش چون گلان
کی تو را چيند اجل از بوستان

یکشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۱

هزاران آفرين بر جان دلدار
هزاران گل نثار راه آن يار
چه می گويم، هزار اندک متاعی است
هزاران از هزاران، بيش و بسيار