مدتی بود نبودم؛ و بيشتر اين مدت هم حالم خيلی خوب نبوده. اما نه اون طوری که از آخرين نوشته م بر می آد. حالا من اينو نوشتم و رفتم دنبال کار و گرفتاری. مردم فکر می کنن زائر ديگه از دست رفت.
عرض کنم که بعد از دريافت نتيجه اون شاهکاری که در کنکور به خرج دادم، اين جمله پايين رو نوشتم. آخه خيلی با اونچه که انتظار داشتم فرق می کرد نتيجه. بعد از گرفتن نتيجه هم که گرفتاری کاری مانع شد که بنويسم. وقتی هم می اومدم بنويسم، چيزی برای نوشتن نداشتم. بعدش هم که طولانی شد و ديگه روم نمی شد بنويسم.
گفتم روم نمی شد بنويسم، ياد يکی از دوستای دانشگاهيم افتادم. يه استادی داشتيم ما که به بد اخلاقی معروف بود. وقتی هم می رفت سر کلاس، در رو پشت سرش می بست و کسی رو راه نمی داد. اين دوست ما هم دو سه جلسه دير رسيد. بعد از چند جلسه هم وقتی که سر وقت می رسيد روش نمی شد بره تو کلاس. رفت تا ميان ترم که دوستم امتحان داد. و جلسه بعدی که رفت سر کلاس برای پايان ترم بود. می گفت استاد منو نشوند وسط سالن و تموم بچه ها رو از دور من دور کرد. بعد وسط جلسه رفته بوده سراغ دوست من و گفته بوده: قبلا ديدمت؟ دوست منم گفته بود: آره، يه بار ديگه اومدم! و استاد گفته بود: می گم قيافه ت آشناست!