کار عشق مجنون بالا می گيرد. پدر مجنون به خانه خدايش می برد تا مگر با دعای مجنون خدا گره از کارش بگشايد و از غم عشق برهاندش. مجنون دست در پرده خانه می زند و می گويد:
يا رب به خدايی خداييت
وآنگه به کمال کبرياييت
کز عمر من آنچه هست برجای
برگير و به عمر ليلی افزای
پرورده عشق شد سرشتم
بی عشق مباد سرنوشتم