پنجشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۱

کار عشق مجنون بالا می گيرد. پدر مجنون به خانه خدايش می برد تا مگر با دعای مجنون خدا گره از کارش بگشايد و از غم عشق برهاندش. مجنون دست در پرده خانه می زند و می گويد:
يا رب به خدايی خداييت
وآنگه به کمال کبرياييت
کز عمر من آنچه هست برجای
برگير و به عمر ليلی افزای
پرورده عشق شد سرشتم
بی عشق مباد سرنوشتم

سه‌شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۱

تازيانه باران و باد... تنها... ياد يار...

دوشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۱

ببار ای ابر بهار...
با دلم گريه کن خون ببار
ماهو دادن به شبهای تار...ای بارون

یکشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۱

يک جفت کفش کهنه و روغنی بالای سيم انتقال نيرو ...