شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۱

داستان دکتر جکيل و آقای هايد داستان معروفيه. پزشک خوب و ساده و مؤدبی به اسم دکتر جکيل که معجونی می سازه که می تونه شخصيت آدما رو عوض کنه. و اولين کسی که برای امتحان معجون داره خودشه. دکتر جکيل معجون رو می خوره و از اون به بعد شبها تبديل به آقای هايد می شه: يه جنايتکار خطرناک. بعد از مدتی دکتر جکيل از کارای آقای هايد ناراحت می شه و تصميم می گيره که با اون مبارزه کنه. مبارزه ای که خيلی سخته. دکتر جکيل بايد با خودش مبارزه کنه. الآن آخر داستان يادم نيست ولی اون اهميت نداره.
چيزی که مهمه اينه که هرکدوم از ما در خودش يه دکتر جکيل و يه آقای هايد داره. بعضيا به طرف دکتر جکيل گرايش دارن و بعضيا به طرف آقای هايد. و متأسفانه آقای هايد من اين روزها بيشتر اختيارو دست خودش داره. ولی من باهاش مبارزه می کنم. می دونم که آقای هايد رو هيچ وقت نمی تونم نابود کنم. ولی بايد يه جوری سر جاش بشونمش که تا آخر عمر اگه خواست سر بلند کنه با يه ضربه دوباره از پا بيفته.

جمعه، آذر ۲۹، ۱۳۸۱

از من رمقی به سعی ساقی مانده است
از صحبت خلق بيوفايی مانده است
از باده دوشين قدحی بيش نماند
از عمر ندانم که چه باقی مانده است

پنجشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۱

متن زير قرار است يک تابلوی نقاشی باشد با قلم موی کلمات، روی بوم خيال خواننده؛ آهسته بخوانيدش و تصويرها را در خيال خود زنده کنيد:

عشق بارانی

شب...باران...باد...گرمی يک دست...يار...سکوت شب بارانی...آسمان گلی رنگ...قطره آب در انتهای يک شاخه بی برگ...توفان...جستجو به دنبال کليد...خانه...
گرمی حوله خشک روی پوست خيس...بخار آب روی شيشه حمام...بازتاب رقص شعله های شومينه روی بدن...انتظار...يار...
خشک کردن موهايش...سفيدی شانه ها در تاريکی اتاق...بوسه ای بر شانه سمت راست نزديک آن خال...صدای به هم خوردن يک پنجره نيمه باز از دور...آغوش يار...خواب...
تاريکی...تنها...صدای به هم خوردن يک پنجره نيمه باز از دور...قفل پنجره...اتاق تاريک...تنها...خواب...سياهی...

چهارشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۱

دو ساله که بودم يه بار ناهار قليه ماهی داشتيم. من هم که ماشاءالله خوش خوراک. نشستم به خوردن که مامانم بهم گفت مگه تو شيرمنو نمی خوای بخوری؟ من هم گفتم: نگو، عيبه. خلاصه شروع کردم به خوردن و ترتيب يه کاسه قليه ماهی رو دادم. بعد از اون هم با پررويی رفتم سراغ مادرم و يه دل سير شير خوردم.

*قليه ماهی نوعی غذای جنوبی است شبيه قورمه سبزی که با ماهی می پزند و سبزی آن هم با سبزی قورمه متفاوت است.

دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۱

امروز خبردار شدم که پنجشنبه عروسی يکی از بهترين دوستام بوده. عروس رو هم می شناختم. حتی می تونم بگم با هم دوست هم بوديم. به قول خودم از هر دو طرف فاميل. اما پنجشنبه عروسی بوده و من امروز خبردار شدم. اين زوج قرار بود توی تابستون جشن بگيرن. چند روز قبل از عروسی پدربزرگ داماد فوت کرد. خوب طبعا عروسی هم به تعويق افتاد. من همش مترصد اين بودم که کی تاريخ جديد جشنه. خوب به هر ترتيب ظاهرا با کلی عجله افتاده بود به پنجشنبه؛ و خوب دعوت درستی هم درکار نبوده. ولی اين آقا به دوستان زنگ زده بوده و از اونا خواسته بوده بقيه رو هم خبر کنن. و ظاهرا ما از دوستانِ دوستان هم به حساب نيومده بوديم.
خوب عروس خانم و آقا داماد گل! عروسيتون مبارک باشه. اما اين رسمش نبود. حالا که اينطوری شد مجبورم يه کادوی خيلی معمولی بگيرم بيام ديدنتون. اگه دعوتم کرده بودين يه کادوی اختصاصی براتون مياوردم.
کی شعر تر انگيزد خاطر که حزين باشد
يک نکته از اين معنی گفتيم و همين باشد
چند وقتيه بدجوری احساس نخودی بودن بهم دست داده. عين اين بچه های سه چهار ساله که می خوان با بچه های بزرگتر از خودشون بازی کنن. و خوب کوچولو هستن ديگه؛ بازی بزرگترا رو خراب می کنن. اون بچه بزرگترا هم برای اينکه دل اينا رو نشکنن می گن بيا تو بازی. ولی بين خودشون ميگن اين نخوديه ها؛ يعنی اينکه اين بود و نبودش توی بازی يکيه. بعد اون بچه کوچولو هی دنبال توپ می دوه؛ همش هم دلش خوشه که داره با بچه بزرگا بازی می کنه. بعد از يک مدت که عقلش می رسه تعجب می کنه که اينا چرا يه جوری بازی می کنن که انگار من نيستم و…
خيلی احساس بديه، خيلی.

یکشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۱

خوب! اينم از اين خانومه. امروز سر وقتِ سر وقت اومد. و گفت که من نيستم. حيف شد. ولی از اين حس مسؤوليت پذيريش خيلی خوشم اومد. رفته بود ديده بود که وقت نمی کنه. اومد همينم به ما گفت. می تونست نگه و يه خورده ما رو سر بدوونه و يه خورده پول بگيره و بعد بره؛ مثل خيليا. ولی گفت. کار خوب رو بايد ستايش کرد. آفرين به اون. ان شاء الله که در همه کاراش موفق باشه.