سه‌شنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۱

امروز دفاع پروژه کارشناسی ارشد مسيحا خانم گل بود. من هم که طرف دانشگاه کار داشتم. مسيحا و يار هميشگيش خاتون گرامی هم آدمايی نيستن که بشه از خير ديدنشون گذشت. حداقل برای رفع کنجکاوی خوب بود برم و ببينمشون. يه جوری تنظيم کرده بودم که حدود چهار و نيم که دفاع قرار بود شروع بشه، اونجا باشم. وقتی رسيدم دو تا خانومو ديدم توی اتاق؛ يکيشون ميون اون همه صندلی روی دسته يه صندلی نشسته بود. گفتم حتما اين خاتونه. برام جالبه که اينقد شبيه وبلاگشه؛ همونقد راحت و شاد و دلنشين. معرفيم رو به قول خاتون مثل شتر انجام دادم. بيچاره ها فکر کنم داشتن پس می افتادن. مخصوصا مسيحا که من رو هم کمتر می شناخت. به محض ورود با انگشت خاتون رو نشون دادم می گم شما خاتونی؟ می گه آره. گفتم پس منو هم می شناسيد هم نه. اينجا بود که خاتون گرامی يه ليست از کل افرادی که می شناخت رديف کرد تا رسيد به اسم من يعنی زائر پير. فکر نمی کردم خاتون اينقد نقاشيش خوب باشه. اگه کسی اين عکسو ديده باشه، فورا خاتونو می شناسه.
بعد يه آدمای ديگه ای اومدن و يکيشون معلوم شد که وبلاگ نويسه و آقای رنگين کمان که بسيار مايه خوشوقتی شد ديدار با ايشون.
و اما مسيحای عزيز. با اينکه جلسه براش خيلی مهم بود ولی از همه آدمايی که اونجا بودن آرومتر بود در ظاهر. بعد هم که جلسه شروع شد و مسيحا شروع کرد تند تند يه چيزای سخت سختی گفتن که من با اين سواد دبيرستانی يه چيزايی فهميدم. وسط جلسه رفتم توی اين فکر که چقدر کارش سخت و وقتگير بوده. چندين تا نمونه؛ چندين تا آزمايش؛ تازه کلی هم نتيجه های جالب گرفته بود با نمودار. خلاصه معلوم بود زحمت کشيده. به قول خودش، آخی، جانم، نازی. دستش درد نکنه. ان شاءالله که موفق تر باشه.
من فکر می کنم يه مقدار زياد از آرامش مسيحا به خاطر حضور پدر و مادرش بود. آقا و خانمی که اسم آرام واقعا بهشون ميومد. و ديدن رضايت مادر مسيحا توی چشماشون بعد از تموم شدن دفاع واقعا دلپذير بود.
يه کم هم رفتم توی آرزوها و خيالات دور و دراز. يعنی می شه يه روز منم جلسه دفاعيه فوق ليسانسمو برگزار کنم؟ اين سؤاليه که يه ماه ديگه حداقل خودم جوابشو خواهم دونست.
آخر جلسه هم قسمت خوبش رسيد و شيرينی و سانديس و ديگه پذيرايی. ضمنا از من دعوت شد که فداکارانه ته جعبه شيرينی رو در بيارم که بنده با عرض شرمندگی اين دعوت رو رد کردم.
ديدار با جناب آقا جواد رنگين کمان هم خودش جالب بود. امشب قبل از نوشتن اين مطلب يه سری به وبلاگش زدم. فکر کنم که مشتری بشم.
يه آقايی هم بود که هی عکس می گرفت، آخرش هم از پس کله من يه عکس گرفت. فکر کنم برای درج در پرونده می خواسته.