شنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۱

باز بيخوابی به سرم زده. اين روزا درسا سبکتر شدن و من وقت فکر کردن پيدا کردم. سه هفته پيش که درس خوندنو جدی شروع کردم، با خودم قرار گذاشتم که توی دو ماه آينده تا کنکور، فکر و احساس رو تعطيل کنم. اما نشد. و ديگه اينکه چون با شدت روزای پيش درس نمی خونم، خسته هم نمی شم. اينه که شبا به راحتی اين چند وقت نمی خوابم. ولی رياضی رو دارم وارد برنامه ام می کنم. اميدوارم رياضی بتونه انرژی زيادی ازم بگيره.
تو را دوست نمی دارم و با اين حال
نمی دانم چرا هر چه تو می کنی در نظرم خوب است
و بسيار زمانها در خلوت تنهاييم آه می کشم
که کسانی که دوست می دارم چون تو نيستند.

تو را دوست نمی دارم
کارولين اليزابت سارا نورتون
دل من هرجايی است؛
دل من
هر شب و روز
سخت به دنبال دلی می گردد
تا که قسمت بکند با او
لذت اين رنج بزرگ
که در اين عالم خاک
«بودن»ش می خوانند.
***
دل من زندانی است؛
دل من می خواهد پر بکشد تا آن دور
پشت هيچستان
آنجا که سهراب بگفت.
***
دل من توفانی است که می خواهد بوزد؛
دل من می خواهد در هر جای جهان
موهای سر هر عاقل معقولی، که شايد همين حالا ملاقات مهمی با رئيسش دارد، را
پريشان بکند.
دل من می خواهد همه عالم را همچون خود
ديوانه کند.
***
دل من گم شده است؛
دل من در اين شهر غريب
در ميان اين همه ديوار سياه
راه خود می جويد.
دل من می خواهد در خانه خود باشد
زير نور مهتاب
روی ايوان، در شب نيمه تابستان.
***
«دل من دير زمانی است که می پندارد،
دوستی نيز گلی است؛ شاخه ترد ظريفی دارد.»
دل من
خود
گل شده است.
شاخه اش از گل دوستی حتی
باريکتر است.
دل من
می شکند در توفان.
***
دل من راستی دلی هم دارد؛
دل وی هرجايی است...

پنجم بهمن 1381
پياده از چهارراه پاسداران تا ميدان نوبنياد

جمعه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۱

داشتم به اين فکر می کردم که اگه من يکی از همين روزا بميرم، از بين اونايی که خودشونو دوست من می دونن کدوماشون خبردار می شن بدون اينکه يه جوری کارشون گير من باشه.
عادت کردم برای اينکه دوستيمو ثابت کنم اگه کسی از من کمکی خواست و من بتونم براش انجام بدم. ولی ظاهرا امر بر خيلی دوستان مشتبه شده. اون يکی که هر وقت کار داشت زنگ می زد و وقتی بهش گفتم که تو اگه کاری با من نداشته باشی اصلا منو فراموش می کنی، يه بار بهم زنگ زد و گفت که ببين کاری نداشتم و بهت زنگ زدم! نشون به اون نشونی که يک سال و بيشتره که با من تماسی نداشته.
البته چهار پنج نفر هم بودن که واقعا باهاشون دوستم. هنوز دنيای من از مفهومی به نام دوستی بی غرض خالی نشده.
اگه يه چيز باشه که تو دنيا حال منو به هم بزنه دروغ گفتنه. از قضا همه اطرافيام هم دروغگو هستن؛ يا به ديگران دروغ می گن يا به خودشون. و بدتر اينکه من هم دروغگو هستم. خيلی وقتا به خودم و احساس خودم دروغ می گم. می دونم از چی ناراحتم ولی سعی می کنم ناراحتيمو با يه چيز ديگه برطرف کنم. بگذريم.
بدترين نوع دروغی که من معمولا می شنوم اين دروغای دلخوشکنکه. همين که می گيم طرف دلش نشکنه و يه چيزی می گيم که خوشحال بشه. معمولا هم اين چيزا در مورد خود اون شخص يا خواستها و آرزوهاشه. بعد هم که طرف پشتشو به ما کرد اگه کسی باشه، همراه اون و اگه کسی نباشه با خودمون طرفو ريشخند می کنيم که طرف چقدر پرته!
خيلی وقتا دوستيا، يا چيزايی که ما بهشون می گيم دوستی، به خاطر منافع کاملا شخصيه. اين مطلب اصلا اشکال نداره. به هر حال مهمترين چيز توی اين دنيا خود آدمه ديگه. اما اشکال اينه که هزار بار قربون صدقه طرف می ريم ولی آخرش دوست داريم که زودتر بريم سر اصل مطلب. اون کاری رو که می خوايم برامون انجام بده.
من يه دوستی دارم که از اول بين خودمون معلوم کرديم که رابطه ما بيشتر سر يه سری منافع مشترکه. و جالب اينه که همين آدم تنها کسی بود که اين اواخر زنگ زد که دلم برات تنگ شده بود. و صداقتی که توی اين حرفش بود هزاربار لذتبخش تر از خود لطفی بود که به من کرده بود و يادم کرده بود.
گاهی آدما به خودشون دروغ می گن. ديدين طرف يک ساعت و نيم در مورد يه چيزی داد سخن می ده و بعدش يه جور ديگه عمل می کنه؟ اينجور آدما يا واقعا غرض دارن يا اينکه می ترسن با عقايد واقعيشون کنار بيان.

باور کنيم اگه دروغ نباشه، اگه کسی چيزی برای پنهان کردن نداشته باشه، دنيا خيلی جای قشنگ تری می شه.
در چند سال اخير کم اتفاق نيفتاده که وضع روحيم بد بشه. در اين مواقع معمولا يه برگ کاغذ بر می داشتم و می نوشتم. خودم رو خالی می کردم. سنگ صبوری که نداشتم؛ کاغذو صبور درد دلهام می کردم. تا اينکه با وبلاگ و وبلاگ نويسی آشنا شدم. اون کاغذو گذاشتم کنار و رو به صفحه کليد آوردم. غافل از اينکه اينجا ديگه مثل اون کاغذ، که بعد از نوشتن پاره می شد و می رفت توی سطل زباله، نيست. اينجا خواننده هست؛ شمارنده هست؛ نظرخواهی هست؛ تا يه مطلبی می نوشتم از اين ور و اون ور نظر می اومد که چرا اينجوری نوشتی يا چرا اونجوری شده. من هم هيچوقت آدم راحت و بازی نبودم. جلوه شخصيم هم خيلی برام مهم بوده. اينه که شروع کردم به شعر نوشتن و دری وری و اين حرفا. که ناگهان چشم باز کردم و ديدم که تنها محرم اسرارم رو هم از خودم گرفتم. اما ديگه تموم شد. بعضی وقتا يه اتفاقاتی می افته که راه زندگی آدمو عوض می کنه. ديدن اين فيلم يافتن فارستر هم برای من يه جوری همين داستان بود. حالا يا به خودم مسلط می شم و هرچی دلم بخواد می نويسم يا اينکه اينجا رو می بندم و می رم. از همين مطلب بعدی هم شروع خواهم کرد.
توی اين فيلم يافتن فارستر، يه عبارت جالبی بود: يبوست فکری. اينو نويسنده روی يکی از نوشته های جمال با قلم قرمز نوشته بود. اين حالتيه که کم به آدمايی که می نويسن دست نمی ده؛ آدم می خواد يه چيزی بگه ولی يه عاملی مانعش می شه؛ يا ملاحظه کاری، يا عدم اطمينان، يا اينکه آدم کلمه های مناسبو پيدا نکنه يا خيلی چيزای ديگه.
يه جمله جالب ديگه هم نويسنده فيلم گفت: «معمولا چيزايی که آدم برای خودش می نويسه از چيزايی که برای ديگران می نويسه بهتر می شه».
امروز برای بار دوم فيلم عالی Finding Forrester رو ديدم. البته مقدار زيادی از تخيل و احساسم کمک گرفتم چون مترجم محترم سيمای عزيزمون زحمت کشيده بودن و سی درصد گفتگوهای فيلم رو عوض کرده بودن. مثلا اين آقا جوونه در مورد love سؤال می کرد بعد تو نسخه فارسی بحث از ازدواج بود. آخر فيلم هم که ظاهرا مترجم گرامی ما از پس ترجمه نامه آقا جوونه بر نيومده بود و به جاش يه موسيقی ملايم گذاشته بودن که با شنيدنش آدم دلش می خواست همينجوری الکی عاشق بشه و بلکه حتی ازدواج هم بکنه. به هر حال که شديدا تشويق شدم نسخه اصلی فيلم رو ببينم.
اگه نگيم و نخنديم
پياز می شيم و می گنديم

اينو تو دوچرخه، ضميمه کودکان و نوجوانان روزنامه همشهری، ديدم.

چهارشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۱

It's now safe to shut down your heart.

Shawn Colvin - Never Saw Blue Like That
Today we took a walk up the street
And picked a flower and climbed the hill
Above the lake

And secret thoughts were said aloud
We watched the faces in the clouds
'Till the clouds had blown away

And were we ever somewhere else
You know, it's hard to say

And I never saw blue like that before
Across the sky
Around the world
You've given me all you have and more
And no one else has ever shown me how
To see the world the way I see it now
Oh, I, I never saw blue like that

I can't believe a month ago
I was alone, I didn't know you
I hadn't seen you or heard your name
And even now, I'm so amazed
It's like a dream, It's like a rainbow, it's like the rain

And some things are the way they are
And words just can't explain

'Cause I never saw blue like that before
Across the sky
Around the world
You've given me all you have and more
And no one else has ever shown me how
To see the world the way I see it now
Oh, I, I never saw blue like that before

And it feels like now,
And it feels always,
And it feels like coming home

I never saw blue like that before
Across the sky
Around the world
You've given me all you have and more
And no one else has ever shown me how
To see the world the way I see it now
Oh, I, I never saw blue like that before

Oh, I, I never saw blue like that

سه‌شنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۱

امروز داشتم فکر می کردم ازدواج هم کار سختيه ها. می گن علف بايد به دهن بزی شيرين بياد. خوب من هر چی فکر می کنم نمی فهمم چطور می شه آدم هم علف باشه، هم بز، همم آدم!