شنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۱
دل من
هر شب و روز
سخت به دنبال دلی می گردد
تا که قسمت بکند با او
لذت اين رنج بزرگ
که در اين عالم خاک
«بودن»ش می خوانند.
***
دل من زندانی است؛
دل من می خواهد پر بکشد تا آن دور
پشت هيچستان
آنجا که سهراب بگفت.
***
دل من توفانی است که می خواهد بوزد؛
دل من می خواهد در هر جای جهان
موهای سر هر عاقل معقولی، که شايد همين حالا ملاقات مهمی با رئيسش دارد، را
پريشان بکند.
دل من می خواهد همه عالم را همچون خود
ديوانه کند.
***
دل من گم شده است؛
دل من در اين شهر غريب
در ميان اين همه ديوار سياه
راه خود می جويد.
دل من می خواهد در خانه خود باشد
زير نور مهتاب
روی ايوان، در شب نيمه تابستان.
***
«دل من دير زمانی است که می پندارد،
دوستی نيز گلی است؛ شاخه ترد ظريفی دارد.»
دل من
خود
گل شده است.
شاخه اش از گل دوستی حتی
باريکتر است.
دل من
می شکند در توفان.
***
دل من راستی دلی هم دارد؛
دل وی هرجايی است...
پنجم بهمن 1381
پياده از چهارراه پاسداران تا ميدان نوبنياد
جمعه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۱
عادت کردم برای اينکه دوستيمو ثابت کنم اگه کسی از من کمکی خواست و من بتونم براش انجام بدم. ولی ظاهرا امر بر خيلی دوستان مشتبه شده. اون يکی که هر وقت کار داشت زنگ می زد و وقتی بهش گفتم که تو اگه کاری با من نداشته باشی اصلا منو فراموش می کنی، يه بار بهم زنگ زد و گفت که ببين کاری نداشتم و بهت زنگ زدم! نشون به اون نشونی که يک سال و بيشتره که با من تماسی نداشته.
البته چهار پنج نفر هم بودن که واقعا باهاشون دوستم. هنوز دنيای من از مفهومی به نام دوستی بی غرض خالی نشده.
بدترين نوع دروغی که من معمولا می شنوم اين دروغای دلخوشکنکه. همين که می گيم طرف دلش نشکنه و يه چيزی می گيم که خوشحال بشه. معمولا هم اين چيزا در مورد خود اون شخص يا خواستها و آرزوهاشه. بعد هم که طرف پشتشو به ما کرد اگه کسی باشه، همراه اون و اگه کسی نباشه با خودمون طرفو ريشخند می کنيم که طرف چقدر پرته!
خيلی وقتا دوستيا، يا چيزايی که ما بهشون می گيم دوستی، به خاطر منافع کاملا شخصيه. اين مطلب اصلا اشکال نداره. به هر حال مهمترين چيز توی اين دنيا خود آدمه ديگه. اما اشکال اينه که هزار بار قربون صدقه طرف می ريم ولی آخرش دوست داريم که زودتر بريم سر اصل مطلب. اون کاری رو که می خوايم برامون انجام بده.
من يه دوستی دارم که از اول بين خودمون معلوم کرديم که رابطه ما بيشتر سر يه سری منافع مشترکه. و جالب اينه که همين آدم تنها کسی بود که اين اواخر زنگ زد که دلم برات تنگ شده بود. و صداقتی که توی اين حرفش بود هزاربار لذتبخش تر از خود لطفی بود که به من کرده بود و يادم کرده بود.
گاهی آدما به خودشون دروغ می گن. ديدين طرف يک ساعت و نيم در مورد يه چيزی داد سخن می ده و بعدش يه جور ديگه عمل می کنه؟ اينجور آدما يا واقعا غرض دارن يا اينکه می ترسن با عقايد واقعيشون کنار بيان.
باور کنيم اگه دروغ نباشه، اگه کسی چيزی برای پنهان کردن نداشته باشه، دنيا خيلی جای قشنگ تری می شه.
يه جمله جالب ديگه هم نويسنده فيلم گفت: «معمولا چيزايی که آدم برای خودش می نويسه از چيزايی که برای ديگران می نويسه بهتر می شه».
چهارشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۱
Shawn Colvin - Never Saw Blue Like That
Today we took a walk up the street
And picked a flower and climbed the hill
Above the lake
And secret thoughts were said aloud
We watched the faces in the clouds
'Till the clouds had blown away
And were we ever somewhere else
You know, it's hard to say
And I never saw blue like that before
Across the sky
Around the world
You've given me all you have and more
And no one else has ever shown me how
To see the world the way I see it now
Oh, I, I never saw blue like that
I can't believe a month ago
I was alone, I didn't know you
I hadn't seen you or heard your name
And even now, I'm so amazed
It's like a dream, It's like a rainbow, it's like the rain
And some things are the way they are
And words just can't explain
'Cause I never saw blue like that before
Across the sky
Around the world
You've given me all you have and more
And no one else has ever shown me how
To see the world the way I see it now
Oh, I, I never saw blue like that before
And it feels like now,
And it feels always,
And it feels like coming home
I never saw blue like that before
Across the sky
Around the world
You've given me all you have and more
And no one else has ever shown me how
To see the world the way I see it now
Oh, I, I never saw blue like that before
Oh, I, I never saw blue like that