پنجشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۱
سريال کنکوريها (هر شب ساعت 7 شبکه تهران) را نگاه نمی کنم چون بسيار چرند است. اما تيتراژش را هر شب که وقت دارم نگاه می کنم. موسيقی تيتراژ علاوه بر اينکه همزمان ويژگيهای موسيقی امروزی و فولکلور را در خود دارد، شعر بسيار زيبايی نيز دارد. در هر بند اين ترانه، يکی از دلمشغوليهای جوان ايرانی امروزی به شعر اضافه می شود. تا آنجا که می رسد به: کار و دل و ديپلم و پول و کلاس و تست و کنکور. چه کوچک است دنيای اکثر جوانان ايرانی.
تبليغ جديد محصولات پاک را بسيار دوست می دارم. اين تبليغ از معدود نمونه هايی است که تمام عناصر يک کمدی/درام را در کوتاهترين زمان ممکن در خود دارد. قطعه با معرفی و فضاسازی شروع می شود: سرکارگر شخصيت اصلی را مأمور گرفتن موجودی از انبار می کند. همزمان موسيقی قطعه آغاز می شود که به آرامی اوج می گيرد. در اوج داستان، موسيقی و صدای خواننده نيز به اوج می رسد. و سرانجام غافلگيری نهايی آنجا که سرکارگر مچ کارگر را در حال خواندن می گيرد. و سرانجام گره گشايی، آنجا که کارگر ليست موجودی را نشان می دهد و حالتی معصومانه به خود می گيرد که يعنی من کارم را درست انجام دهده ام. و همه اين اتفاقات در حدود ده ثانيه روی می دهد. با ديدن اين تبليغ آدم اميدوار می شود که هنوز نمونه هايی از خلاقيت هنری را نزد هنرمندان کشورمان می توان ديد.
چهارشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۱
سهشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۱
دوشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۱
شکر خدا امروز روز خوبی بود. حالم که کاملا خوب بود. از صبح هم که توی کارخونه همه چی به طرز غيرمنتظره ای خوب پيش رفت. رئيس خوشتيپم هم از شرکت اومد بازديد؛ کت و شلوار و پيرهن ستش رو ديديم کلی حظ کرديم. بعدش هم که رئيس محسن رئيس ما رو کاشت؛ قرار شد باز چهارشنبه بيان. آخر وقت تموم کارا رو که انجام داديم، ديديم بيکاريم يه برنامه نوشتيم چراغای دستگاه چشمک زن بشه. يه نيم ساعتی هم درگير اين کار بوديم. بعد يه ربع مونده به راه افتادن سرويسای کارخونه آقا محسن يادش افتاده نماز بخونه. خلاصه ظرف شش دقيقه يه جوری سر و ته نمازو هم آورد. بعدش دبدو به سمت اون ور کارخونه. شانس هم که نداريم. دورترين نقطه کارخونه از محل سرويسا اونجاست که کار می کنيم. خلاصه در حالی که با يه دستم شلوارمو که داشت از پام می افتاد دست گرفته بودم، خودمو انداختم تو سرويس. خوب اين هم از يک پايان هيجان انگيز برای يک روز خوب. خدايا شکرت.
یکشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۱
دوستی را به ديدن وبلاگم دعوت کردم که خودش وبلاگ نويس قابلی است. به من می گفت که "هيچکدومش نيستی!"؛ منظورش "زائر" و "پير" بود. گفتم که درباره اين اسم خواهم نوشت. پيشنهاد کرد که در حاشیه صفحه بنويسم که هرکس آمد بداند. فکر که کردم ديدم: نه! به عنوان مطلبی از مطالب وبلاگ می نويسمش تا هم حرفم را زده باشم و هم اينکه اين توضيح همواره در نظر ديدارکنندگان نباشد تا بعدها خودشان از آنچه خواهم نوشت قضاوت کنند که زائری پير هستم يا نه.
شايد بهتر بود به جای زائر، مسافر می گذاشتم. اما اينقدر می دانم که من در اين دنيا برای گذر آمده ام. مثل مسافری که از شهری به شهری و از جايی به جايی می رود. خانه ای در هيچ کجا ندارم. چيزی که پايبندم کند ندارم. شايد کسی در زمانی دور در جايی دور مرا راهی کرده باشد؛ اما چنان آن زمان دور است که به خاطر نمی آورمش. شايد اين وبلاگ را درست کردم تا حديث دلتنگيم در آن بگويم و يا از آنچه می بينم بنويسم. وقتی می خواستم برای اين وبلاگ اسمی برگزينم، اين مفهوم را به ذهن داشتم. حتی الآن هم نمی دانم چرا زائر را برگزيدم و نه مسافر يا جهانگرد.
اما پيری را برگزيدم به دلايل چند:
اول آنکه نشان کم توانی من در پيمودن اين راه دارد. نه چشمانم چنان که بايد دور را می بيند و نه اعضايم توان هموار رفتن را دارد. افتان و خيزان و نفس زنان و آهسته می روم و چون سنگی به پايم درآيد بسيار آزرده می شوم و همچون پيران در زمين و زمان عيب می يابم و به بانگ بلند می گويم.
دوم آنکه نشان تفاوت من با همنسلانم دارد. ای بسا چيزی مايه نگرانی و توجه ايشان شود که در ذهن من راه هم نمی يابد. و ای بسا سخنانی که بر زبان می آورم و متهم به قديمی بودن و نفهميدن زبان زمان می شوم.
سوم آنکه احساس خستگی و شکستگی می کنم. در درونم مصائب بسياری کشيده ام که شايد خودم بيش از همه در افکنده شدنم به آنها سهم داشته ام. اما اينها در جوانی، مرا فرسوده اند و پيرم کرده اند. شايد روزی اکسير جوانی را بيابم. اما هنوز در اين سفرم بدان دست نیافته ام.
و تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل ...
شايد بهتر بود به جای زائر، مسافر می گذاشتم. اما اينقدر می دانم که من در اين دنيا برای گذر آمده ام. مثل مسافری که از شهری به شهری و از جايی به جايی می رود. خانه ای در هيچ کجا ندارم. چيزی که پايبندم کند ندارم. شايد کسی در زمانی دور در جايی دور مرا راهی کرده باشد؛ اما چنان آن زمان دور است که به خاطر نمی آورمش. شايد اين وبلاگ را درست کردم تا حديث دلتنگيم در آن بگويم و يا از آنچه می بينم بنويسم. وقتی می خواستم برای اين وبلاگ اسمی برگزينم، اين مفهوم را به ذهن داشتم. حتی الآن هم نمی دانم چرا زائر را برگزيدم و نه مسافر يا جهانگرد.
اما پيری را برگزيدم به دلايل چند:
اول آنکه نشان کم توانی من در پيمودن اين راه دارد. نه چشمانم چنان که بايد دور را می بيند و نه اعضايم توان هموار رفتن را دارد. افتان و خيزان و نفس زنان و آهسته می روم و چون سنگی به پايم درآيد بسيار آزرده می شوم و همچون پيران در زمين و زمان عيب می يابم و به بانگ بلند می گويم.
دوم آنکه نشان تفاوت من با همنسلانم دارد. ای بسا چيزی مايه نگرانی و توجه ايشان شود که در ذهن من راه هم نمی يابد. و ای بسا سخنانی که بر زبان می آورم و متهم به قديمی بودن و نفهميدن زبان زمان می شوم.
سوم آنکه احساس خستگی و شکستگی می کنم. در درونم مصائب بسياری کشيده ام که شايد خودم بيش از همه در افکنده شدنم به آنها سهم داشته ام. اما اينها در جوانی، مرا فرسوده اند و پيرم کرده اند. شايد روزی اکسير جوانی را بيابم. اما هنوز در اين سفرم بدان دست نیافته ام.
و تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل ...
خوب! اين هم از شمارنده مراجعين به اين صفحه. البته همونطور که معلومه من اين شمارنده رو يه چند وقتی می شه که ساختم. ولی توی همون دست و دل به کار وبلاگ نرفتنام ديگه اين هم مظلوم واقع شد و افتاد يه گوشه. حالا گذاشتمش توی صفحه. وقتيم که ديدم اين صفحه جز خودمم بازديدکننده داره از شما چه پنهون يه کمی ذوق کردم و گفتم ديگه از اين به بعد وبلاگم نبايد خاک بخوره. اينه که بايد کم کم خونه تکونی و ريزه کاری رو توش شروع کنم. بلکه ما هم مثل مردم معتاد اين کار بشيم.