تبريزنامه (2) – باغ گلستان
وقتی هواپيما به تبريز نزديک می شه، اولين چيزی که نظر آدم رو جلب می کنه، رنگ سرخ و قشنگ کوههای اطراف تبريزه. قشنگی ظاهر شهر رو به فال نيک گرفتم. راستش می ترسيدم. جای جديد، آدمای جديد، اينکه می خواستم بعد از سه سال وقفه تو درس خوندن، دوباره بشم دانشجو. ولی خوب، انرژی داشتم. اومده بودم که دنيا رو جابجا کنم. اومده بودم که انحرافی رو که تو مسير تحصيلاتم پيش اومده بود و وقتی رو که ازم در مدت کار کردنم تلف شده بود جبران کنم.
از يه طرف ديگه هم نگران بودم با مدرکای ناقصی که از وضعيت نظام وظيفه دارم، آيا قبول می کنن که ثبت نامم بکنن يا نه. ولی اين قضيه بمونه تا بعد.
بارم رو که تحويل گرفتم، رفتم سراغ تاکسی فرودگاه. گفتم ببرم يه هتلی که هم نزديک دانشگاه باشه و هم ارزون و دانشجويی. آخه بحث يه شب که نبود. من تا روز پنجم مهر بايد تو هتل می موندم. تازه اين بهترين حالتش بود. که من کارم راه بيفته و خوابگاه گيرم بياد و همون روز ثبت نام برم خوابگاه. طرف برداشت ما رو برد هتل گسترش. من هم که از همه جا بی خبر. می گم خانم اتاق يه نفره دارين؟ با لهجه شيرين آذری جوابم می ده که يه نفره نداريم و دو نفره است و شبی سی و پنج تومن ناقابل. گفتم نه بابا من اينکاره نيستم، يه آژانس خبر کن. نشستم تا تاکسی اومد. بهش گفتم بابا من به همکارت گفتم يه جای ارزون ببره من رو، آورد اينجا؛ يه وقت من رو نبری سرگردون کنی تو شهر. دستش درد نکنه، ما رو برد هتل سينا، فلکه باغ گلستان. رفتم يه قيمت کردم و گفتن شبی نه تومن. اتاق رو گرفتم و اولين شبم رو در شهر جديدم شروع کردم.
تو اين سه روزی که تا پنجم مهر فرصت بود، غير از چندباری که رفتم بيرون، کارم اين بود که از برنامه های سيمای عزيز استفاده کنم. مخصوصا شبکه استان آذربايجان که هم جديد بود برنامه هاش برام و هم يه تمرين شنيدن ترکی. يه سريال جالب خانوادگی هم داشت. خلاصه کلی به زبان اصلی فيلم ديدم.
روز پنجشنبه يه تاکسی گرفتم و رفتم دانشگاه. بعد هم تا باغلار باغی رفتيم. هوای تبريز خيلی خوب بود، مخصوصا برای من تهران نشين هوا تنفس نکرده. پياده راه افتادم. الآن که فکر می کنم نمی تونم بفهمم چطوری اون همه راه رو تا هتل پياده برگشتم. اون دو سه روز چند بار هم تا چهارراه آبرسان رفتم و برگشتم. همه اش پياده. روز جمعه بعد از ظهر اصلاح کردم و حمامی و بعد خواب به اميد فردا و ثبت نام دانشگاه و آغاز دوره جديدی در زندگی.
پنجشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۲
تبريزنامه (1) - 3192
ششم شهريور نتايج کنکور اومد روی سايت سازمان سنجش. پنجشنبه بود اگر درست يادم باشه. با چه کلکی تونستم وصل شم و نتيجه رو بخونم بماند. می گن از هرچی بترسی سرت می آد. من هم از همون روزی که توی برگه انتخاب رشته کنترل تبريز رو انتخاب کردم، همش نگران بودم. تبريز رو آخرين انتخابم زده بودم. آخه به هر حال اختلاف زبان و فرهنگ رو نمی شد نديده گرفت. گرچه از همون اوايل دانشگاه هم از هر فرصتی برای ياد گرفتن ترکی استفاده کرده بودم. خودم دلم می خواست شيراز قبول شم. هرچی نباشه فرهنگشون به ما نزديکتره. کد 3192 بود. رفتم تو دفترچه نگاه کردم: مهندسی برق-کنترل دانشگاه تبريز.
بهتر از هيچی بود. بعد سه سال کنکور دادن و ندادن بايد خوشحال می بودم که قبول شده م. روز شنبه روزنامه اومد. ديگه تبريکات از هر طرفی می رسيد. به هر حال فوق ليسانس قبول شده بودم ديگه.
اين روزا روزايی بود که درگير کار پروژه کارخونه هم بودم. به آخر رسيده بود و داشتيم جمع و جور می کرديم و از اين بازيها. از يه طرف ديگه هم دنبال کار معافيم بودم. تقريبا می دونستم که معافم. همه بهم می گفتن خوش به حالت! هم فوق قبول شدی، هم معاف شدی. نمی دونستم اين معافيه بعدا چه دردسرهايی برام درست می کنه.
خلاصه جمع و جور کرديم. از کار کارخونه اسناد فنی مونده بود. گفته بودن تا اون رو ندين ما هم پول نمی ديم. رييس ما هم (عليه ما عليه) گفته بود تا اونا پول ندن ما به تو پول نمی ديم. وسايل و لباس و چمدون و اين حرفا رو آماده کرديم. خواهرام برام پول کادو آورده بودن. داداشم هم يه ضبط صوت. بابا مامان هم يه مقدار پول دادن. خلاصه مهيا شديم و راهی.
بليط برای دوم مهر گرفته بودم. روز مبعث. پرواز ساعت يه ربع به پنج با ايرباس. روز رفتنم يه گودبای پارتی خانوادگی گرفته بوديم. ناهار خورديم و آماده شديم و حرکت به سمت فرودگاه. با خواهرم اينا رفتيم. امان از دست اين مادرم! به خواهرم گفته بود تا فلانی نرفته پرواز نکرده باهاش بمون. گفتم بار اولم که نيست. خواهرم رو فرستادم خونه. وقتی بارم رو تحويل دادم و رفتم تو سالن انتظار، به خواهرم زنگ زدم گفتم من تو سالن انتظارم، گم هم نشده م. يه تماس هم با منزل و به انتظار پرواز...
ششم شهريور نتايج کنکور اومد روی سايت سازمان سنجش. پنجشنبه بود اگر درست يادم باشه. با چه کلکی تونستم وصل شم و نتيجه رو بخونم بماند. می گن از هرچی بترسی سرت می آد. من هم از همون روزی که توی برگه انتخاب رشته کنترل تبريز رو انتخاب کردم، همش نگران بودم. تبريز رو آخرين انتخابم زده بودم. آخه به هر حال اختلاف زبان و فرهنگ رو نمی شد نديده گرفت. گرچه از همون اوايل دانشگاه هم از هر فرصتی برای ياد گرفتن ترکی استفاده کرده بودم. خودم دلم می خواست شيراز قبول شم. هرچی نباشه فرهنگشون به ما نزديکتره. کد 3192 بود. رفتم تو دفترچه نگاه کردم: مهندسی برق-کنترل دانشگاه تبريز.
بهتر از هيچی بود. بعد سه سال کنکور دادن و ندادن بايد خوشحال می بودم که قبول شده م. روز شنبه روزنامه اومد. ديگه تبريکات از هر طرفی می رسيد. به هر حال فوق ليسانس قبول شده بودم ديگه.
اين روزا روزايی بود که درگير کار پروژه کارخونه هم بودم. به آخر رسيده بود و داشتيم جمع و جور می کرديم و از اين بازيها. از يه طرف ديگه هم دنبال کار معافيم بودم. تقريبا می دونستم که معافم. همه بهم می گفتن خوش به حالت! هم فوق قبول شدی، هم معاف شدی. نمی دونستم اين معافيه بعدا چه دردسرهايی برام درست می کنه.
خلاصه جمع و جور کرديم. از کار کارخونه اسناد فنی مونده بود. گفته بودن تا اون رو ندين ما هم پول نمی ديم. رييس ما هم (عليه ما عليه) گفته بود تا اونا پول ندن ما به تو پول نمی ديم. وسايل و لباس و چمدون و اين حرفا رو آماده کرديم. خواهرام برام پول کادو آورده بودن. داداشم هم يه ضبط صوت. بابا مامان هم يه مقدار پول دادن. خلاصه مهيا شديم و راهی.
بليط برای دوم مهر گرفته بودم. روز مبعث. پرواز ساعت يه ربع به پنج با ايرباس. روز رفتنم يه گودبای پارتی خانوادگی گرفته بوديم. ناهار خورديم و آماده شديم و حرکت به سمت فرودگاه. با خواهرم اينا رفتيم. امان از دست اين مادرم! به خواهرم گفته بود تا فلانی نرفته پرواز نکرده باهاش بمون. گفتم بار اولم که نيست. خواهرم رو فرستادم خونه. وقتی بارم رو تحويل دادم و رفتم تو سالن انتظار، به خواهرم زنگ زدم گفتم من تو سالن انتظارم، گم هم نشده م. يه تماس هم با منزل و به انتظار پرواز...