شنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۱

خوب! من برگشتم. بعد از دو ماهی که از آخرين مطلبم گذشت. در اين مدت چند باری تصميم گرفتم دست به کار شوم که ديدم: نه! حسش نيست. تا الآن که از بيکاری اينجا نشسته ام و می نويسم. معلوم نيست تا بار بعد که اينجا بنويسم چقدر بگذرد. اين است که فعلا: Carpe Diem. دم را غنيمت دانيم تا بعد.
من اصلا از آن دسته افرادی نيستم که برنامه های تلويزيون محترممان را دوست دارند يا معتقدند وقت گذاشتن پای تلويزيون ايران کار درستی است. اما حضرات در بين اين همه مزخرفاتی که می سازند، گاهی از دستشان در می رود يک چيزهای خوبی هم می سازند. از جمله سريال خوب و خوش ساخت "دوران سرکشی" که کمال تبريزی ساخته است و خوب هم ساخته است. البته سريالی نيست که برای تفريح و سرگرمی نگاه کنی و کيف دنيا را ببری؛ تلخ است. اما نه به اندازه آنچه در دنيای واقعی می گذرد. امشب با ديدن رفتار آن زن "اهل قرآن و دعا" که می خواست يک "دختر خيابانی" را از خيابان جمع کند و "جلوی معصيت را بگيرد" بر خود لرزيدم. چقدر رذالت در رفتارش بود. عملا داشت دخترک را به کنيزی می فروخت. آن هم بی آنکه خودش نفعی ببرد. فقط می خواست "آخرتش را آباد کند". و نکته غم انگیز آنجاست که آدمی نمی تواند چشمش را ببندد و بگويد: "اين فيلمه!" وقتی که در اطراف خود در هر زمان نمونه های بسياری از اين دست می بيند.
ميگم داشتن يک دوست خوب چقد خوبه. اينو برای دوستی می نويسم که می دونم اولين کسيه که امشب اينو می خونه. آهایییییییییی دوست جون! خيلی خوبه که ما با هم دوستيم. اينو بدون!
خانمهای عزيز وبلاگ نويس عجب ولوله ای به راه انداختند با اين گردهماييشون. برای من که با آدم نصفه نيمه و خرمگس از نزديک آشنام کاملا روشنه که تو دلشون چی می گذره. لطفا حال خود من را نپرسيد.