دوشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۲

اين زمان فصل خزان
ابرهای تيره و غمناک
آسمان خانه ام را در بر گرفته
سخت می بارند
هر زمان رعدی که پوشاند
ناله ها و ضجه های گاه و بيگاه مرا
نورهای ناگهانی
نی برای روشنی و شادی اين دل
بل برای آنکه آتش در زند در کلبه ويران من

شاعری می گفت زير باران بايد که رفت
می زنم بيرون
نمی خواهم که مانند اميد
در ميان خانه ام سوزان و در فرياد باشم تا به صبح
می روم بيرون از اين دخمه
در تمنا تا که اين باران سيل آسا
بشويد آنچه از غم در دل بيچاره ام مانده

ياد می آرم ز روزان خوشی
آن زمان در فصل زيبای بهار
آن زمان کز لرزش آن بيد مجنون
در دلم غوغا و شوری بود
آن زمان که
بهترين چيزی که می شد يافت در روی زمين
برق لبخندی بود
در ميان آن لبان سرخ چون ياقوت
آن زمان که
بهترين حسی که می شد يافت در دنيا
در دل گرم و تپنده
در ميان سينه من بود

ناگهان رؤيای شيرينم را می آشوبد
تندری از دور
شعله ای می بينم در ميان بيد مجنونم
يادگار روزهای خوب و شيرين
اشک می آيد چو سيلابی
که اين باران سيل آسا
به پيش آن خجل می گردد از بارش
به روی صورتم اما نه معلوم است
که آيا اشک می آيد يا که باران
صورت بی رنگ و غمناک مرا
در ميان دست سرد خود گرفته

اين زمان رعدی دگر
آه ای خدا اين رعد نزديک است
نگاهی می کنم در خود
از پا تا به سر آتش گرفته
صدای ناله و فرياد من تا عرش اعلا می رسد
آه می سوزم من از سر تا به پا
آه ای خدا
آه ای رفيقان، دوستانم، ای عزيزان
در جواب نعره هايم
هيچ

ابرهای تيره اينک در پی باد وزان
دست يکديگر را رها کرده اند
شکافی در ميان ابرها
بند می آيد باران سيل آسا
نور سرد ماهتاب اينک
بر آتش سوزان من بی رحم می تابد

آه فردا
از آتشم خاکستری ناچيز می ماند
در ميان آن همه خاکستر تيره
قلب سرخی می تپد پيوسته
حتی بعد مرگ دردناک من
در درونش می توانستی يافت
يک زمانی
آن زيباترين حسی که در دنيا است
اما ديگر اکنون آن دل تهی گشته است
با نقش زخمی در ميان آن
خواستم عاشقانه ای بسرايم با قافيه زمان؛
افسوس
که بس تنگ بود قافيه اش.