یکشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۱

امروز يکی از دوستام(!) يک بلايی به سرم آورد که اون سرش ناپيدا. خلاصه داستان اينه که ما يک کاری رو با هم شروع کرديم و الان که موقع نتيجه گيری و قسمت حساس کار رسيده آقا دست ما رو تو حنا گذاشته. ايشالا که تو کار جديدش موفق باشه؛ ولی اين کارش باعث شد من برم توی فکر. اين اولين نمونه همچين اتفاقی توی يک رابطه دو نفره نيست. انگار اين روزا جوونای ايرانی به اين رفتارا عادت کردن. مثالاش هم کم نيست. يک سری توی همين دنيای وبلاگ بچرخونيد. چند نفر از بيوفايی عشقشون گفتن؟ تازه اونم بعد از اينکه کلی طرف حرفای قشنگ زده و آينده زيبا رو ترسيم کرده. بعد يکدفعه يک روز آقاهه به خانومه يا خانومه به آقاهه ميگه: "ببخشيد اشتباه شد"! به همين راحتی. و اصلا فکر نمی کنه که اين بيچاره رو حرفای من حساب کرده. يک حرفی قديميا می گفتن که الان ظاهرا فراموش شده: "من يک يا علی گفتم تا آخر خط هم باهاتم". اميدوارم روزی به زودی خودم و بقيه جوونای ايرانی ثبات در تصميم گيری و قول و عملشون پيدا کنن.
آقا بفرمايين! نه آقا شما بفرمايين! بيچاره خارجيا حق دارن فکر کنن ما از در می ترسيم.
يک نگاهی به تموم نوشته های اين وبلاگ اگه بندازين می بينين که بيشترش حالت انتقاد (اگه نگم نق و نوق) داره. شايد اينم از تربيت ما ايرانياست که شعارش اينه که "من بدم و تو خوب". يا به عبارتی "مرغ همسايه غازه". ولی آخه چيکار کنم؟ اين فرهنگ غنی(!) ايرانی چند تا نکته منفی ناجور داره که تمام نکات مثبتشو می بره زير علامت سؤال.