شنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۱

ديشب از يکی از دوستان، که برای حفظ آبروش بهش لينک نمی دم، خواستم از ميون ديوانها و منتخب اشعاری که داره يه شعر نسبتا شاد انتخاب کنه که من بخونم و دلم باز شه. بعد مدتی می گه بهم نخنديا! بعد اين شاهکار ادبی رو برام خوند (با لحن بسيار اديبانه بخونيد لطفا):
مامان بيا جيش دارم
فوريه خيلی کارم
لگن بيار زود برام
تا خيس نشه شلوارم
پر شده باز اين لگن
بايد که خاليش کنم
تا اينکه دفعه بعد
دوباره توش جيش کنم

با عرض معذرت از همه اهل ادب!
گر نکوبی شيشه غم را به سنگ
هفت رنگش می شود هفتاد رنگ
-فريدون مشيری

گفتی که بکوب شيشه غم بر سنگ
گفتی که مدار با زمانه سر جنگ
برداشتم آن شيشه و بر کوه زدم
آتش ز سر آمدش که داد از دل تنگ
گاهی فکر می کنم که تنهايی سرنوشت من است.
می خواستم شرحی بر اين جمله بنويسم، اما ...

جمعه، آذر ۲۲، ۱۳۸۱

با اين مطالبی که اخيرا می نويسم بايد اسم وبلاگو عوض کنم بذارم «يادداشتهای يک جينگول جوان»!!!
من يه عادت بدی دارم. تقريبا همه چيو به مادرم می گم. اتفاقا امروز داشتم در مورد کار پروژه باهاش صحبت می کردم. گفتم يه همکار جديد قراره بياد باهامون کار کنه. گفت: چطوره؟ گفتم: بد نيست و يه خانوميه فوق الکترونيک می خونه و ...
همچی که کلمه خانوم از دهن من در اومد ديدم توجه مادرم جلب شد. موضوع بحثو ول کرده، می گه اين خانومه خونواده داره؟ يه لحظه فکر کردم آخه يعنی چی که مادرم انتظار داره با يه ملاقات نيم ساعته من از وضعيت خونوادگی اين خانوم خبردار باشم؟ بعد مدتی تازه دوزاريم افتاده که منظور مادرم اينه که آيا طرف متأهله يا مجرد؟ منم گفتم فکر کنم مجرد بود. بعد ديدم مادرم راضی نشد. می گه حتما شوهرشم تو همون دانشگاه خودشه!
تازه من فهميدم نگرانی مادرم از اينه که نکنه اين خانوم پسرشونو بدزدن! نه اينکه پسر مامان جانم هم خيلی جنس ماليه!!!
Life is simple, don't complicate it!
يا
زندگی ساده است، نپيچيدش!

پنجشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۱

الآن اينجوری به من نگاه نکنيد. من بچگی خيلی کم حرف و خجالتی بودم. يه بار مريض شده بودم، بردنم دکتر. اين دکتره هی سؤال می کرد، من هی با تکون سر جوابشو می دادم. يه دفعه دکتره عصبانی شد، گفت: بچه مگه تو زبون نداری؟ منم دهنمو باز کردم تا جا داشت زبونمو براش درآوردم. تا اون باشه ديگه با يه بچه مؤدب اينجوری خشن برخورد نکنه.
حاصل کارگه کون و مکان اين همه نيست
باده پيش آر که اسباب جهان اين همه نيست
نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شيوه رندان بلاکش باشد
خوب! اين هم از قضيه مهم شدن من. قرار بود يه نفر برای کمک ما در اين پروژه که دستمونه بياد. مصاحبه با ايشون هم بر عهده من بود. اين بود که احساس اهميت بهم دست داد. اما از يه هفته پيش که قرار شده اين کمک ما بياد، من همش تو اين ذهن انحصارگرای مردسالارم اين بوده که طرف آقاست. خلاصه بعد از يه عالمه تأخير به خاطر هوای دلگشای امروز صبح تهران، رفتيم توی شرکت و ... به به! يه ماه پری نشسته بود مثل پنجه آفتاب. خلاصه حرفامونو زديم و قرار شد ايشون يه روز توی هفته ديگه نمونه کارشونو بيارن و ما ببينيم که ايشالا همکار می شيم يا نه. اميدوارم برنامه نويسيشم مثل ظاهرش باشه. اون وقت من کلی خوش به حالم می شه.
درين سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پرملال ما پرنده پر نمی زند
يکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند
نشسته ام در انتظار اين غبار بی سوار
دريغ کز چنين شبی سپيده سر نمی زند
گذرگهی است پر ستم که اندر او به غير غم
يکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت ازين خراب تر نمی زند
چه چشم پاسخ است ازين دريچه های بسته ات
برو که هيچ کس ندا به گوش کر نمی زند
نه سايه دارم و نه بر، بيفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند
دل من دير زمانی است که می پندارد:
دوستی نيز گلی است...
در ضميرت اگر اين گل ندميده است هنوز،
عطر جان پرور عشق
گر به صحرای وجودت نوزيده است هنوز،
دانه ها را بايد از نو کاشت؛
آب و خورشيد و نسيمش را از مايه جان
خرج می بايد کرد.
رنج می بايد برد.
دوست می بايد داشت.

چهارشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۱

عارضم به محضر خوانندگان عزيز که من می خواستم يه يادداشت بذارم اينجا که به علت تعميرات اساسی در نويسنده اش تا اطلاع ثانوی تعطيل است. بعد ديدم اگر من برم چه کسی اين چراغ وبلاگ نويسی رو روشن نگه می داره؟ حالا درسته که کميت بازديدکننده های صفحه من زياد نيست اما کيفيت خيلی مهم تره. اين بود که فعلا هستم.
می خوام سبک و محتوای نوشته هامو عوض کنم. چيزای شاد يا جنبه های کميک چيزايی رو که می بينم بيشتر بنويسم. به دو دليل: اول اينکه غم و غصه، غم و غصه مياره. دوم هم اينکه همون اولی چون موقع نوشتن اين يهو يادم رفت چی می خواستم بنويسم.
فردا من آدم نسبتا مهمی هستم. اما دليلشو فردا می نويسم. فعلا سريه.
عرض شود خدمت شما که می خوام يه حکايتی تعريف کنم که همچی يه کم خجالت می کشم. چهار سالم بود که خواهرم سر بچه اولش باردار شد. خوب وياره و ضعف و اين چيزا. آب قند براش درست کرده بودن که تقويت شه. منم که بچه بودم و کنجکاو؛ پرسيدم چرا بهش آب قند می دين؟ گفتن می ديم که تقويت شه. گفتم به منم بدين که منم قوی شم. يه ليوان بهم دادن که تا قطره آخرشو خوردم که حسابی قوی شم... و شدم؛ جوری که فرداش آثارش به قطر يک متر روی تشک پيدا بود.
می گم من چکاره بيدم؟ ديدين چه زود تکيه کلامهای آقای کاووسی و فريد خوشتيپ از دهنا افتاد و حرفای آقا داوود اومد تو دهنشون؟ لازمه نتيجه گيری فلسفی بکنم؟