چهارشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۲

از همون دوستم که اون پايين يه حکايتشو نقل کردم، يه داستان ديگه يادمه. اونايی که تو دانشکده ما درس خوندن می دونن که کتابخونه داشکده مون يه کتابدار بی نظير داره که انصافا هم کمک می کنه به بچه ها. اما اين خانم يه خورده (فقط يه خورده) بداخلاقه. البته هميشه که نه؛ بعضی وقتها.
يه روز اين دوست من اوايل ورود به دانشکده می خواسته تمرين يه درسشو تحويل بده و برگه های تمرين رو بايد منگنه می کرده. می ره کتابخونه و منگنه رو می گيره. خانم کتابدار بهش می گه فقط بذار زمين منگنه کن. اين دوست من هم به جای گذاشتن منگنه روی ميز اونو می ذاره روی کف اتاق و منگنه می کنه!!!

هیچ نظری موجود نیست: