دوشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۳

تبريزنامه (6)- نفر پنجم
به خوابگاه که رسيدم, از سرايدار هميشه ناراضی, کليد اتاق رو گرفتم, به همراه يه تشک و يه بالش و به سمت اتاق رفتم. انتظار داشتم در اتاق رو که باز می‌کنم, با چند تا چهره‌ی جديد روبه‌رو شم, اما ديدن اتاق خالی, هم متعجبم کرد, هم خوشحال, هم ناراحت. به هر حال غنيمتی بود که اتاق برای مدت هرچند کوتاهی در اختيار خودم تنها باشه. اون لحظه فکر کردم بچه‌های اتاق رفته‌ن دانشگاه برا کلاس‌هاشون. دو تا از تخت‌های اتاق خالی بودن. روی يکی از اون‌ها که طبقه‌ی پايين بود, تشکم رو انداختم و استراحتی کردم. شب هيچ‌کدوم از هم‌اتاقی‌ها نيومد.
در جريان کارهای ثبت‌نام که بودم, غلامرضا رو توی دانشگاه ديده بودم. غلامرضا از بچه‌های برقه که روز اول موقع ثبت‌نام ديده بودمش؛ قبل از اين که به کارت معافيم ايراد بگيرن. گفت که کدوم اتاق رو توی خوابگاه با هم گرفته‌ن, اتاق 316؛ گفتم به‌شون سر می‌زنم. رفتم پيداشون کردم؛ غلامرضا و هم‌اتاقی‌هاش رو. اون‌ها رو هم می‌شناختم. اون‌ها رو هم روز ثبت‌نام ديده بودم.
دو سه روزی, شايد بيش‌تر يا کم‌تر, تنها توی اتاق بودم. برای اين که از تنهايی در بيام, می‌رفتم با بچه‌های اتاق 316 درس می‌خوندم يا وقت می‌گذروندم.
يه روز دم صبح, ميون خواب و بيداری شنيدم که دو نفر که تازه از سفر اومده بودن, دارن آروم صحبت می‌کنن. اولين جمله‌ای که شنيدم اين بود: «اين کيه جای بچه‌ها خوابيده؟!». وقتی بيدار شدم, فهميدم که اين دوتا, آيدين و تايماز هستن. دوتا برادر که يکی فوق‌ليسانس فيزيک می‌خوند و اون يکی ليسانس برق؛ و اين که من نفر پنجم هستم توی اتاقی که اين‌ها و دو تا از هم‌دانشکده‌ای‌های سابق تايماز قبل از من گرفته بودن.
چند روز بعد, مهدی اومد؛ بچه‌ی مرند. و منتظر نفر چهارم شديم که حسن بود و بچه‌ی فريدون‌کنار مازندران. همون روزها به من حالی کردن که نفر پنجم هستم و حق خوابيدن روی تخت ندارم و اين که: «ما کاری نداريم؛ ولی وقتی حسن بياد, صحبت و اين‌ها حاليش نيست؛ از همون اول وسايلت روی زمينه!». که البته شوخی می‌کردند ولی به هر حال هر شوخی کمی از واقعيت رو هم داره.
در يکی دو ماه بعد, تا من يه اتاق ديگه پيدا کنم, خواسته يا ناخواسته همديگه رو خيلی اذيت کرديم. وقتی می‌گم همديگه, منظورم اون‌ها به صورت يک گروه چهارنفری و من به عنوان نفر پنجم‌ه. حسن که اومد, من تشکم رو منتقل کردم روی زمين. شب‌ها بچه‌ها به سبک خوابگاه تا ديروقت بيدار می‌موندن؛ من هم که روی ساعت خوابم خيلی حساس بودم و الآن هم کمی هستم. اين خودش مشکلی بود. با بچه‌ها نمی‌جوشيدم. بيش‌تر می‌رفتم سراغ بچه‌های اتاق 316. فکر می‌کنم اين بچه‌های اتاق خودم رو بيش‌تر ناراحت می‌کرد. باهاشون تو اون يکی دو ماه (که يک ماهش رمضون بود), بيش‌تر از ده-پونزده بار هم‌غذا نشدم. يک بار اومدم تهران و به بچه‌ها سپردم که غذای من رو هم رزرو کنن برای برگشتنم. به علت عدم رعايت بعضی اصول, بچه‌ها تصميم گرفتن که تنبيهم کنن و من هفته‌ی بعد رو بی‌غذا موندم.
در همين حين هم بچه‌ها به صورت يک توصيه‌ی دوستانه به من حالی کرده بودن که بايد دنبال يه اتاق ديگه باشم. البته من اين توصيه‌ی دوستانه رو به صورت تهديد صاحب‌خونه‌ای که مستأجرش رو بيرون می‌کنه, حس می‌کردم.
روزهای سختی بود. با کمک بچه‌های اتاق 316 دنبال اتاق می‌گشتيم. سيستم نامناسب تخصيص خوابگاه باعث شده بود که با اين که اتاق خالی توی خوابگاه زياد بود, عده‌ی زيادی به مشکلی شبيه مشکل من دچار شن. توی اين روزها, تنها جايی که برام کمی آرامش می‌آورد, محيط دانشکده بود و کلاس درس. سر کلاس درس, احساس زنده بودن می‌کردم. مخصوصاً سر کلاس کنترل بهينه که می‌تونستم خودم رو هم خوب نشون بدم. اما مشکل اين بود که يکی از استادامون کلاسش رو خيلی منظم تشکيل نمی‌داد؛ و من که جايی برای موندن نداشتم, مجبور بودم برم خوابگاه.
يه بار اين‌قد خسته شدم که تصميم گرفتم برگردم تهران و يک هفته‌ای در مورد اين که آيا ادامه‌ی تحصيلم به صلاحه يا نه, فکر کنم. تا پای انصراف دادن رسيده بودم. برگشتم تهران و فکر کردم و برگشتم. به مادرم گفته بودم: «يا می‌رم و اين مشکلات رو حل می‌کنم, يا بدون که پسرت هيچی نمی‌شه!». برگشتم و نمی‌دونم که من مشکلات رو حل کردم, يا مشکلات خودبه‌خود حل شدن؟!
ماه رمضون يه جوری طی شد. سحری و افطار رو با بچه‌های اتاق 316 بودم. محمود با سر و زبونی که داشت با مسؤول خوابگاه در مورد مشکلم صحبت کرد. اتفاقاتی افتاد. رفتيم و اومديم. تا اين که اواخر ماه رمضون شدم ساکن اتاق 315؛ روبه‌روی اتاق 316 ...

هیچ نظری موجود نیست: