پنجشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۴

نشسته‌ايم گوشه‌ي خوابگاه دانشگاه تبريز، بي‌خبر از همه جا. بي‌خبر از آن كه رئيس محترم جمهور كشورمان خبرسازترين مرد جهان شده است. بي‌خبر از آنچه در شهر مي‌گذرد. روزهايي كه با ملال و يكنواخت در خوابگاه ما مي‌گذرند، روزهايي هستند كه در جهان خارج، التهاب زيادي به همراه دارند. به بياني شده‌ام شبيه زائري در بياباني كه تنها ستارگان را دارد و جز آن نه همدمي دارد و نه خبري از جايي؛ آرامشي دارد كه حاصل بي‌خبري است؛ و اگر همان دم سيل بلا بر سرش سرازير شود، جز لحظه‌اي حيرت در برابر آنچه پيش رويش قرار مي‌گيرد، هيچ نخواهد توانست كرد.
آرامشي است حاصل بي‌خبري و نمي‌دانم كه دوستش دارم يا نه؛ همين قدر مي‌دانم كه محيطم در رسيدن به آن تأثير دارد.

اين روزها، روزهاي پركاري هستند. تدريس و كلاس و كارهاي تسويه حساب فوق ليسانس و قبل از آن ثبت‌نام دكترا و .... غذاهاي خوابگاه در اين روزهاي ماه مبارك روز به روز بدتر مي‌شوند. عدم تمركزي كه ظاهراً محيط خوابگاه هم در آن بي‌تأثير نيست، گريبانم را گرفته است. در خوابگاه محيط خصوصي معني ندارد. نمي‌توان حتي لحظه‌اي بدون دخالت ديگران فكر كرد. فكر مي‌كردم بعد از دو سال فوق ليسانس مدتي استراحت مي‌كنم و بعد به كارهاي آماده كردن مقالات و رفتن به خارج از كشور براي ادامه‌ي تحصيل مي‌پردازم. غافل از آن كه:
به تماشاگه زلفش دل حافظ روزي
شد كه بازآيد و جاويد گرفتار بماند.
به دلايلي بيشتر مايلم در تبريز بمانم و بعد از فراغت از تحصيل در مقطع دكترا در همين دانشگاه تبريز به كارم ادامه بدهم. به هر صورت اعتماد رئيس گروه هم به پيچيدگي قضيه كمك كرده است و با 4 واحد تدريسي كه در دو روز هفته بر عهده‌ام گذاشته، عملاً وقتي براي خارج شدن از تبريز ندارم.
همه‌ي اينها اوضاع روحي برايم ايجاد مي‌كنند كه چندان مناسب نيست. با محيط جديد، مناسبات جديد و مسؤوليت‌هاي جديد روبرو هستم. اين همه تغيير باعث سردرگميم شده است. اين كه بعضي از مناسبات قديميم هنوز به همان وضع گذشته باقي مانده‌اند، به اين سردرگمي كمك مي‌كنند. خبرهايي از ناموافق بودن محيط به من مي‌رسد. در برابر همه‌ي اين تهديدهاي محيطي احساس تنهايي و بي‌پناهي مي‌كنم: تنهايي كسي كه در محيط غريب مي‌خواهد به روش خود كه شايد با بعضي قواعد محيط هم ناهمخوان است، عمل كند؛ تنهايي كسي كه مثل خاري در بيابان به هيچ جايي متصل نيست و با آمدن اولين باد از جاي خود كنده خواهد شد.
اگر بخواهم به هدفم برسم و ماندنم در اينجا را معني‌دار كنم، مجبورم در اينجا ريشه بدوانم، قواعد بازي را ياد بگيرم و به نفع خود از آن استفاده كنم، خود را از سردرگمي نجات دهم و شرايط را به نفع خود تغيير دهم. كاري كه دو سال پيش، يك بار موفق شدم آن را انجام دهم.
يك چيز را هم براي يادآوري به خودم اينجا مي‌نويسم:
تكيه بر تقوي و دانش در طريقت كافري است
راه‌رو گر صد هنر دارد توكل بايدش

تبريز
پنج‌شنبه پنجم آبان‌ماه 1384

سه‌شنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۴

نامه نو
روز نو و روزی نو! تبریزنامه را متوقف کرده بودم. فکر نمی کردم که روزی باز هم از تبریز بنویسم. دانشجوی دکترای تخصصی برق گرایش کنترل شده ام؛ در دانشگاه تبریز. روزهای پرمشغله با دوستان و درس و تدریس. مشکلاتی که پیش می آیند و برطرف می شوند. در تدارکم که به وضعیت پایدار برسم. وقتی اینجا جاگیر شدم، باز هم خواهم نوشت. یاد حرف خواهرم افتادم قبل از آن که به تبریز بیایم. می گفت: وقتی جاگیر پاگیر شدی می آییم به دیدنت. گفتم: جاگیر شاید ولی دوست ندارم پاگیر شوم؛ که شدم. به هر حال من که راضیم.
که غربت خاک دامنگیر داره.

دوشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۳

تبريزنامه (6)- نفر پنجم
به خوابگاه که رسيدم, از سرايدار هميشه ناراضی, کليد اتاق رو گرفتم, به همراه يه تشک و يه بالش و به سمت اتاق رفتم. انتظار داشتم در اتاق رو که باز می‌کنم, با چند تا چهره‌ی جديد روبه‌رو شم, اما ديدن اتاق خالی, هم متعجبم کرد, هم خوشحال, هم ناراحت. به هر حال غنيمتی بود که اتاق برای مدت هرچند کوتاهی در اختيار خودم تنها باشه. اون لحظه فکر کردم بچه‌های اتاق رفته‌ن دانشگاه برا کلاس‌هاشون. دو تا از تخت‌های اتاق خالی بودن. روی يکی از اون‌ها که طبقه‌ی پايين بود, تشکم رو انداختم و استراحتی کردم. شب هيچ‌کدوم از هم‌اتاقی‌ها نيومد.
در جريان کارهای ثبت‌نام که بودم, غلامرضا رو توی دانشگاه ديده بودم. غلامرضا از بچه‌های برقه که روز اول موقع ثبت‌نام ديده بودمش؛ قبل از اين که به کارت معافيم ايراد بگيرن. گفت که کدوم اتاق رو توی خوابگاه با هم گرفته‌ن, اتاق 316؛ گفتم به‌شون سر می‌زنم. رفتم پيداشون کردم؛ غلامرضا و هم‌اتاقی‌هاش رو. اون‌ها رو هم می‌شناختم. اون‌ها رو هم روز ثبت‌نام ديده بودم.
دو سه روزی, شايد بيش‌تر يا کم‌تر, تنها توی اتاق بودم. برای اين که از تنهايی در بيام, می‌رفتم با بچه‌های اتاق 316 درس می‌خوندم يا وقت می‌گذروندم.
يه روز دم صبح, ميون خواب و بيداری شنيدم که دو نفر که تازه از سفر اومده بودن, دارن آروم صحبت می‌کنن. اولين جمله‌ای که شنيدم اين بود: «اين کيه جای بچه‌ها خوابيده؟!». وقتی بيدار شدم, فهميدم که اين دوتا, آيدين و تايماز هستن. دوتا برادر که يکی فوق‌ليسانس فيزيک می‌خوند و اون يکی ليسانس برق؛ و اين که من نفر پنجم هستم توی اتاقی که اين‌ها و دو تا از هم‌دانشکده‌ای‌های سابق تايماز قبل از من گرفته بودن.
چند روز بعد, مهدی اومد؛ بچه‌ی مرند. و منتظر نفر چهارم شديم که حسن بود و بچه‌ی فريدون‌کنار مازندران. همون روزها به من حالی کردن که نفر پنجم هستم و حق خوابيدن روی تخت ندارم و اين که: «ما کاری نداريم؛ ولی وقتی حسن بياد, صحبت و اين‌ها حاليش نيست؛ از همون اول وسايلت روی زمينه!». که البته شوخی می‌کردند ولی به هر حال هر شوخی کمی از واقعيت رو هم داره.
در يکی دو ماه بعد, تا من يه اتاق ديگه پيدا کنم, خواسته يا ناخواسته همديگه رو خيلی اذيت کرديم. وقتی می‌گم همديگه, منظورم اون‌ها به صورت يک گروه چهارنفری و من به عنوان نفر پنجم‌ه. حسن که اومد, من تشکم رو منتقل کردم روی زمين. شب‌ها بچه‌ها به سبک خوابگاه تا ديروقت بيدار می‌موندن؛ من هم که روی ساعت خوابم خيلی حساس بودم و الآن هم کمی هستم. اين خودش مشکلی بود. با بچه‌ها نمی‌جوشيدم. بيش‌تر می‌رفتم سراغ بچه‌های اتاق 316. فکر می‌کنم اين بچه‌های اتاق خودم رو بيش‌تر ناراحت می‌کرد. باهاشون تو اون يکی دو ماه (که يک ماهش رمضون بود), بيش‌تر از ده-پونزده بار هم‌غذا نشدم. يک بار اومدم تهران و به بچه‌ها سپردم که غذای من رو هم رزرو کنن برای برگشتنم. به علت عدم رعايت بعضی اصول, بچه‌ها تصميم گرفتن که تنبيهم کنن و من هفته‌ی بعد رو بی‌غذا موندم.
در همين حين هم بچه‌ها به صورت يک توصيه‌ی دوستانه به من حالی کرده بودن که بايد دنبال يه اتاق ديگه باشم. البته من اين توصيه‌ی دوستانه رو به صورت تهديد صاحب‌خونه‌ای که مستأجرش رو بيرون می‌کنه, حس می‌کردم.
روزهای سختی بود. با کمک بچه‌های اتاق 316 دنبال اتاق می‌گشتيم. سيستم نامناسب تخصيص خوابگاه باعث شده بود که با اين که اتاق خالی توی خوابگاه زياد بود, عده‌ی زيادی به مشکلی شبيه مشکل من دچار شن. توی اين روزها, تنها جايی که برام کمی آرامش می‌آورد, محيط دانشکده بود و کلاس درس. سر کلاس درس, احساس زنده بودن می‌کردم. مخصوصاً سر کلاس کنترل بهينه که می‌تونستم خودم رو هم خوب نشون بدم. اما مشکل اين بود که يکی از استادامون کلاسش رو خيلی منظم تشکيل نمی‌داد؛ و من که جايی برای موندن نداشتم, مجبور بودم برم خوابگاه.
يه بار اين‌قد خسته شدم که تصميم گرفتم برگردم تهران و يک هفته‌ای در مورد اين که آيا ادامه‌ی تحصيلم به صلاحه يا نه, فکر کنم. تا پای انصراف دادن رسيده بودم. برگشتم تهران و فکر کردم و برگشتم. به مادرم گفته بودم: «يا می‌رم و اين مشکلات رو حل می‌کنم, يا بدون که پسرت هيچی نمی‌شه!». برگشتم و نمی‌دونم که من مشکلات رو حل کردم, يا مشکلات خودبه‌خود حل شدن؟!
ماه رمضون يه جوری طی شد. سحری و افطار رو با بچه‌های اتاق 316 بودم. محمود با سر و زبونی که داشت با مسؤول خوابگاه در مورد مشکلم صحبت کرد. اتفاقاتی افتاد. رفتيم و اومديم. تا اين که اواخر ماه رمضون شدم ساکن اتاق 315؛ روبه‌روی اتاق 316 ...

شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۳

تبريزنامه (5)- باز هم دانش‌جو!
به تبريز رسيده و نرسيده، پرونده نظام وظيفه زير بغل، رفتم دانشگاه سراغ مسؤول محترم نظام وظيفه. گفتم اين پرونده منه و کارت هم قراره امروز به دستم برسه و فردا براتون بيارم. تعهدی از من گرفت که کارت رو تا آخر مهر ببرم و بعد، مدارک ثبت‌نامم رو که پيش خودش نگه داشته بود، داد به‌م و من‌و روونه‌ی مسير ثبت‌نام کرد. از اين ور دانشگاه به اون ور. تمام مدت ثبت‌نام به آخرش فکر می‌کردم که خوابگاه بود. تمام تلاشم اين بود که هرچه زودتر کارام رو تموم کنم تا حداقل توی شهر غريب، يه جا برای سرکردن شب داشته باشم. کلی فيش و فرم و اين حرفا بود که بايد به حساب می‌ريختم و پر می‌کردم. آخرين مرحله ختم می‌شد به امور دانشجويی دانشکده. يادمه وقتی که فرم خوابگاه رو گرفتم و اومدم که از پله‌های طبقه سوم دانشکده برم پايين، يه دردی توی زانوی راستم پيچيد. اين درد رو تا همين اواخر هم با خودم داشتم، با شدت و ضعف گاه‌به‌گاه. خلاصه رفتم سراغ مسؤول امور خوابگاه‌ها و فرم رو تحويلش دادم. به ترکی احوالم رو پرسيد. بعداً فهميدم اين تست ترکی رو تقريبا از همه می‌گيره که غيرترک تو اتاق ترک‌ها نفرسته. يه نگاه توی ليستش کرد و اسمم رو توی يکی از اتاق‌ها نوشت و کارت صادر کرد. دوباره دانشجو بودم با يه اتاق توی خوابگاه. رفتم هتل، وسايلم رو که اونجا بود برداشتم و رفتم به طرف خوابگاه...

پنجشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۳

تبريزنامه (4) – کارت معافی
به برادرم خبر داده بودم که بياد فرودگاه دنبالم. با هم رفتيم ماشينش رو گذاشت خونه‌شون. بعد سوار مترو شديم و رفتيم به سمت دروازه دولت. از اون‌جا به سمت پل چوبی و ميدون سپاه و اداره محترم نظام وظيفه. نامه هم توی کيف من آماده که بريم و يه جوری کار رو درست کنيم. عجيب شلوغ بود. خلاصه تا رسيديم به افسر مربوط که جواب سربالا داد و به نتيجه‌ای نرسيديم. فقط زير نامه برام پاراف کرد که برو پيش فلانی اگر پرونده‌ات هنوز رد نشده، بيارش تا نامه رو بنويسيم برای دانشگاه. دوباره افتادم به مسيری که برای گرفتن معافی طی کرده بودم. برخوردهای عجيب و غريب رو تحمل کردم. اون روز به آخر وقت خورديم. فرداش دوباره من تنهايی رفتم نظام وظيفه. اين دفعه باهام مهربون‌تر شده بودن. خلاصه قدم به قدم مسير پرونده رو دنبال کردم. تا رسيدم به محل صدور کارت. خودم هم باورم نمی‌شد توی يه اداره تا اين‌جا پيش برم. استعلام کردن و معلوم شد که هم پرونده فرستاده شده و هم کارت. برگشتم خونه. تصميم گرفتم منتظر پرونده بشم و بعد از اون کارت. پرونده اومد اما از کارت خبری نبود. برای 15 مهر بليت برگشت گرفته بودم. هرچی به پونزدهم نزديک‌تر می‌شدم، اضطرابم بيش‌تر می‌شد. روز چهاردهم بود و کارت من هنوز نيومده بود. برادرم به‌م گفت که می‌تونی زنگ بزنی به پست مرکزی و بسته‌ات رو پيگيری کنی. اين کار رو کردم و معلوم شد که بسته محتوی کارت، توی اداره پست محلمونه. ساعت حدود چهار و نيم بعد از ظهر بود. خواهرم رفت دنبال بسته اما از بخت من، مسؤول محترم رفته بود و کارت‌ها رو هم در يک محل غيرقابل دسترس گذاشته بود. قرار شد که برگردم تبريز و برادرم بعد از گرفتن کارت اون رو بارنامه کنه برای تبريز. مقصد بعدی تبريز بود و دانشگاه تبريز...

چهارشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۳

تبريزنامه (3) – دانشگاه تبريز؛ اپيزود اول: آقا کارت معافی بيار!
روز شنبه پنجم مهرماه سال هشتاد و دو؛ روزی که قرار بود اولين روز از دوران دوم دانشجويی من باشه. اما نبود. گفته بودم که مدارک نظام وظيفه م ناقص بود. يعنی در واقع اصلا مدرکی نداشتم. تمام مدارک رو تحويل نظام وظيفه تهران داده بودم. خلاصه با دو برگ رسيد پست و پاکت نظام وظيفه (همون پاکت درخواست اول که پست کرده بودم) به اميد لطف و کرم مسؤول محترم نظام وظيفه دانشگاه تبريز رفتم برای ثبت نام. و برای اولين بار فهميدم که کجا رفتم سيزده به در. از من اصرار و از مسؤول محترم انکار. می گم بابا من غريبم، بزن نقص مدرک داره، برات می آرم. می گه نه، نمی شه.
اومدم هتل، زنگ زدم تهران. به مادرم بود فکر کنم. که داداشم رو گير بياره من بهش بگم بره نظام وظيفه تهران ببينه می تونه کاری بکنه يا نه؟ از اون طرف مادرم هول برش داشت و به خواهرام هم زنگ زد و يه شهر رو به هم ريخت. من هم اين وسط عصبانی که چرا بيخود خواهرام رو که نمی تونن کاری کنن نگران کرده.
از طرف ديگه داداشم رفته بود نظام وظيفه و ظاهرا اونا گفته بودن اگه يه نامه از دانشگاه بيارم که استعلام وضعيت من رو بکنه، شايد بشه کاری کرد. من هم صبح يکشنبه نامه رو گرفتم و پيش به سوی فرودگاه تبريز که بلکه ليست انتظاری برگردم تهران. که اون روز نشد. شب هتل و فردا شش صبح فرودگاه که نفر دهم ليست شدم و مسافر تهران...

پنجشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۲

تبريزنامه (2) – باغ گلستان
وقتی هواپيما به تبريز نزديک می شه، اولين چيزی که نظر آدم رو جلب می کنه، رنگ سرخ و قشنگ کوههای اطراف تبريزه. قشنگی ظاهر شهر رو به فال نيک گرفتم. راستش می ترسيدم. جای جديد، آدمای جديد، اينکه می خواستم بعد از سه سال وقفه تو درس خوندن، دوباره بشم دانشجو. ولی خوب، انرژی داشتم. اومده بودم که دنيا رو جابجا کنم. اومده بودم که انحرافی رو که تو مسير تحصيلاتم پيش اومده بود و وقتی رو که ازم در مدت کار کردنم تلف شده بود جبران کنم.
از يه طرف ديگه هم نگران بودم با مدرکای ناقصی که از وضعيت نظام وظيفه دارم، آيا قبول می کنن که ثبت نامم بکنن يا نه. ولی اين قضيه بمونه تا بعد.
بارم رو که تحويل گرفتم، رفتم سراغ تاکسی فرودگاه. گفتم ببرم يه هتلی که هم نزديک دانشگاه باشه و هم ارزون و دانشجويی. آخه بحث يه شب که نبود. من تا روز پنجم مهر بايد تو هتل می موندم. تازه اين بهترين حالتش بود. که من کارم راه بيفته و خوابگاه گيرم بياد و همون روز ثبت نام برم خوابگاه. طرف برداشت ما رو برد هتل گسترش. من هم که از همه جا بی خبر. می گم خانم اتاق يه نفره دارين؟ با لهجه شيرين آذری جوابم می ده که يه نفره نداريم و دو نفره است و شبی سی و پنج تومن ناقابل. گفتم نه بابا من اينکاره نيستم، يه آژانس خبر کن. نشستم تا تاکسی اومد. بهش گفتم بابا من به همکارت گفتم يه جای ارزون ببره من رو، آورد اينجا؛ يه وقت من رو نبری سرگردون کنی تو شهر. دستش درد نکنه، ما رو برد هتل سينا، فلکه باغ گلستان. رفتم يه قيمت کردم و گفتن شبی نه تومن. اتاق رو گرفتم و اولين شبم رو در شهر جديدم شروع کردم.
تو اين سه روزی که تا پنجم مهر فرصت بود، غير از چندباری که رفتم بيرون، کارم اين بود که از برنامه های سيمای عزيز استفاده کنم. مخصوصا شبکه استان آذربايجان که هم جديد بود برنامه هاش برام و هم يه تمرين شنيدن ترکی. يه سريال جالب خانوادگی هم داشت. خلاصه کلی به زبان اصلی فيلم ديدم.
روز پنجشنبه يه تاکسی گرفتم و رفتم دانشگاه. بعد هم تا باغلار باغی رفتيم. هوای تبريز خيلی خوب بود، مخصوصا برای من تهران نشين هوا تنفس نکرده. پياده راه افتادم. الآن که فکر می کنم نمی تونم بفهمم چطوری اون همه راه رو تا هتل پياده برگشتم. اون دو سه روز چند بار هم تا چهارراه آبرسان رفتم و برگشتم. همه اش پياده. روز جمعه بعد از ظهر اصلاح کردم و حمامی و بعد خواب به اميد فردا و ثبت نام دانشگاه و آغاز دوره جديدی در زندگی.
تبريزنامه (1) - 3192
ششم شهريور نتايج کنکور اومد روی سايت سازمان سنجش. پنجشنبه بود اگر درست يادم باشه. با چه کلکی تونستم وصل شم و نتيجه رو بخونم بماند. می گن از هرچی بترسی سرت می آد. من هم از همون روزی که توی برگه انتخاب رشته کنترل تبريز رو انتخاب کردم، همش نگران بودم. تبريز رو آخرين انتخابم زده بودم. آخه به هر حال اختلاف زبان و فرهنگ رو نمی شد نديده گرفت. گرچه از همون اوايل دانشگاه هم از هر فرصتی برای ياد گرفتن ترکی استفاده کرده بودم. خودم دلم می خواست شيراز قبول شم. هرچی نباشه فرهنگشون به ما نزديکتره. کد 3192 بود. رفتم تو دفترچه نگاه کردم: مهندسی برق-کنترل دانشگاه تبريز.
بهتر از هيچی بود. بعد سه سال کنکور دادن و ندادن بايد خوشحال می بودم که قبول شده م. روز شنبه روزنامه اومد. ديگه تبريکات از هر طرفی می رسيد. به هر حال فوق ليسانس قبول شده بودم ديگه.
اين روزا روزايی بود که درگير کار پروژه کارخونه هم بودم. به آخر رسيده بود و داشتيم جمع و جور می کرديم و از اين بازيها. از يه طرف ديگه هم دنبال کار معافيم بودم. تقريبا می دونستم که معافم. همه بهم می گفتن خوش به حالت! هم فوق قبول شدی، هم معاف شدی. نمی دونستم اين معافيه بعدا چه دردسرهايی برام درست می کنه.
خلاصه جمع و جور کرديم. از کار کارخونه اسناد فنی مونده بود. گفته بودن تا اون رو ندين ما هم پول نمی ديم. رييس ما هم (عليه ما عليه) گفته بود تا اونا پول ندن ما به تو پول نمی ديم. وسايل و لباس و چمدون و اين حرفا رو آماده کرديم. خواهرام برام پول کادو آورده بودن. داداشم هم يه ضبط صوت. بابا مامان هم يه مقدار پول دادن. خلاصه مهيا شديم و راهی.
بليط برای دوم مهر گرفته بودم. روز مبعث. پرواز ساعت يه ربع به پنج با ايرباس. روز رفتنم يه گودبای پارتی خانوادگی گرفته بوديم. ناهار خورديم و آماده شديم و حرکت به سمت فرودگاه. با خواهرم اينا رفتيم. امان از دست اين مادرم! به خواهرم گفته بود تا فلانی نرفته پرواز نکرده باهاش بمون. گفتم بار اولم که نيست. خواهرم رو فرستادم خونه. وقتی بارم رو تحويل دادم و رفتم تو سالن انتظار، به خواهرم زنگ زدم گفتم من تو سالن انتظارم، گم هم نشده م. يه تماس هم با منزل و به انتظار پرواز...